تا آخرین نفس

شب بود و هوا هم سرد. هنوز پشت تیربارش ایستاده بود.
خسته و مجروح با بند سفیدی که بر سرش بسته بود و غنچه ی خونی که زیر سفیدی باند نشست می کرد. حالش را پرسیدم.
گفت: « سرم گیج می رود و چشم هایم تار شده است. »
گفتم: هیچ کس نیست و پل را باید تا صبح که نیروهای می روند نگه داشت. »
و او در حالی که نوار فشنگ تیربار را پر می کرد، خندید و گفت: « تا آخرین نفس خواهیم ایستاد. »
خداحافظی کردم و رفتم تا به بقیه ی بچّه ها سری بزنم. مدتی نگذشت که ناگهان آر.پی.جی 11 دشمن، سنگر تیربار را نشانه گرفت و دود سیاهی از سنگر بلند شد. هر جور بود خودم را به درون سنگر رساندم. می دانستم که می خواهم چه صحنه ای را ببینم.
حیدر آرام تر از همیشه خوابیده بود، آن چنان که تماشایش اشکم را بند نمی آورد. مست مست خوابیده بود؛ مثل یک گل، مثل همان شب های درکه. اما این بار هر چه صدایش می کردم، پاسخی نمی داد. نمی دانم برایش شعر خواندم یا درددل کردم، اما می دانم که می گریستم....
هنوز خون زیر باند سرش خیس بود و با قیافه ای نازنین و آرام، کنار تیر بار خوابیده بود. و این گونه حیدر کاظمی شهید شد. (1)

پیوند جاودانه

پاسدار شهید سید محّمد میرقیصری حسینی، فرمانده ی گردان محمد رسول الله ( صلی الله علیه و آله) از لشکر علی بن ابی طالب ( علیه السّلام) به دلیل حضور مکرر خود در حمله های مختلف در جبهه، به سمت معاونت واحد آموزش نظامی لشکر منصوب بود.
قبل از عملیات بدر، بر خلاف آن که بیش تر مایل بود تک تیر انداز باشد، به عنوان فرمانده ی گردان، به هدایت نیروهای رزمی می پرداخت. در عملیات خیبر در حالی که از ناحیه ی سر مجروح بود، بی توجه به جراحت خود، مجروحان را به پشت خط انتقال می داد؛ به طوری که تمام لباس هایش خونی شده بود. بعد از این که نیروها در مواضع دشمن مستقر شدند، لباس خونین خود را در آورد و با لباس مطهر و روحی پاک تر از آن، از سنگر بیرون رفت و لحظاتی بعد ترکش توپ، سینه پاکش را شکافت. این شهید بزرگوار پس از ذکر شهادتین، با سه بار ذکر « یا حسین» روح پاکش را به روح اصحاب حسین ( علیه السّلام) پیوندی جاودانه زد. (2)

مراسم عروسی

برادر کوچکش مجروح شد. در رشت بستری اش کردند.
موقع ملاقات، با آن همه درد گفت: « احمد! برات یه دختر پیدا کردم. »
رفتند خانه اشان حرف زدند.
قرار گذاشتند جمعه ی بعد، آن ها بیایند اصفهان، خطبه ی عقد را بخوانند. همه منتظر بودند. احمد گفت: « نمی آیند. یعنی من گفتم نیایند. »
تعجب کردیم؛ پرسیدیم: چرا؟
گفت: « چرا تماس گرفتند شرط عقد گذاشتند؛ نرفتن من به جبهه. »

« بسم رب الشهداء و الصالحین»

وصیت نامه و یا بهتر بگویم؛ کارت عروسی.
« عزیزان! در خانه ی خیلی ها برای پیدا کردن همسر آینده اتان رفته اید، اما من خود آن را پیدا کردم. ابدی، نورانی، دارای صاحبی بخشنده و مهربان. مهریه اش البته پر ارزش است، اما در برابر او ارزش ندارد. عروس من شهادت است.»
شهید که شد، متن وصیت نامه اش را برای همه فرستادند تا همه در مراسم عروسی شرکت کنند. مراسم باشکوهی بود. (3)

فریاد اعتراض

ساعاتی پس از آغاز عملیات پر برکت فتح المبین، پاسدار شهید حسین ناجی، از ناحیه ی پا به شدت مجروح شد. وقتی همرزمانش از او خواستند برای مداوا به عقب برگردد و از شرکت در ادامه ی عملیات خودداری کند، حسین با فریاد خشم و اعتراض به آن ها گفت : « اگر مجروح شدن، دلیل پشت کردن به جبهه و ترک جهاد است، چرا حضرت ابالفضل العباس ( علیه السّلام) وقتی دست هایش را از بدن قطع کردند، کربلا را ترک نکرد؟ »
در برابر استدلال محکم او، بچّه ها پاسخی نداشتند جز سکوت.
لحظاتی بعد، حسین به آرزوی دیرینه ی خود رسید. (4)

برای دادن سَّر

آمده بود مرخصی. سر نماز بود که صدای آخ شنیدم. نمازش قطع شد، پرسیدم: چی شد؟
توی حمام، باندهای خونی بود. نگرانش شدم. فهمیدم پایش گلوله خورده و زخمی است. دکتر گفته بود: « باید عمل شود، تا یک هفته هم نمی توانی باندش را باز کنی. »
باند را باز کرد تا وضو بگیرد. گریه کردم. گفتم: با این وضع به جبهه می روی؟
رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: « نگران نباش خواهر، من مواظبشم. »
با عصبانیت گفتم: اشکالی ندارد. بروید جبهه. ان شاء الله پایت قطع می شود، خودت پشیمان می شوی و برمی گردی.
به من نگاه کرد و گفت: « ما برای دادن سَر می رویم. شما ما را از دادن پا می ترسانی؟ »
هیچ وقت حرفش از یادم نمی رود. دوباره مرا شرمنده کرده بود. گفت: « خدا کند که جنازه ی من به دستتان نرسد. دوست ندارم حتی به اندازه ی یک وجب هم که شده، از این خاک را اشغال کنم. » همان طور شد که می خواست. (5)

نفس های آخر

عملیات بیت المقدس 2 در جریان بود. به همراه حسن آقا وضو گرفته بودیم و برای نماز آماده می شدیم که با صدای سوت موشک کاتیوشا، حسن مرا کنار زد، ولی خودش مورد اصابت ترکش قرار گرفت و شدیداً جراحت برداشت. خواستیم او را به اورژانس برسانیم که گفت: « مرا نبرید، کار من تمام است. » و در نفس های آخر، فقط « یا زهرا» می گفت و ناگهان صدایش خاموش شد. (6)

نفر سوم

داشتیم سنگر می کندیم، عصر بود و هوا گرم. روزهای اولیه ماه خرداد سال 60 بود که ناگهان خمپاره ای به سنگر کناریم اصابت کرد و ترکش های آن خمپاره 120، چند تن از بچّه ها را به شدت زخمی کرد. من اولین کسی بود که بالای سرشان رسیدم. اولی از ناحیه ی آرنج ترکش خورده بود و دستش در آستانه ی قطع شدن بود. دستمالی آماده کردم تا دست او را ببندم، اما نپذیرفت و اصرار کرد به سراغ دیگران بروم. او گفت: « بچّه های دیگر را دریاب. »
رسیدم بالای سر دومی. ترکش، از پشت، کتفش را دریده بود، خواستم به او رسیدگی کنم که نپذیرفت و گفت: « برو سراغ سیّد! »
رفتم سراغ سیّد که نفر سوم بود، ترکش به گردن او آسیب جدی رسانده بود. به حدی که گردن وی به یک رگ وصل بود....
و چند لحظه بعد هم به شهادت رسید. (7)

گلاب پاش

یکی از همرزمان شهید صالح نژاد گفته است: « در سفر آخری که به مشهد رفته بودیم، هر کس سوغاتی ای می خرید. حمید هم دو گلاب پاش خرید و گفت: « این ها را برای آن خریدم که پس از شهادت من، بر سر مزارم بگذارند. »
پس از این سفر بود که در عملیات فاو شرکت کرد و یک ساعت پس از آغاز حمله، در آن سوی اروند، به دو برادر شهیدش- مجید و محمد رضا- پیوست. » (8)

من باید شهید شوم

شهید حسن باقری نقش مهمی را در عملیات طریق القدس که به آزادسازی شهرستان منجر شد، بر عهده داشت. شب، هنگامی که از خط بازمی گشت، به دلیل خستگی زیاد و خاموش بودن چراغ ماشین- به دلیل حساسیت منطقه- به شدت با یک ماشین تصادف کرد و به حال وخیمی افتاد. پس از به هوش آمدن گفت:
دعا کنید با تصادف از دنیا نروم. من باید شهید شو تا گناهانم بخشیده شود. اگر ما با شهادت نمیریم، آن دنیا بسیجی ها یقه ی ما را خواهند گرفت.
در عملیات رمضان روحیه ی بسیار بالایی از عرفان و آمادگی به شهادت در برادر شهید حسن باقری دیده می شد. او پس از بازگشت از خط مقدم، با سر و صورت خاکی در نماز جماعت نفرات قرارگاهش حاضر می شد و مانند یک معلم اخلاق برای آن ها سخن می گفت. گاه در حین صحبت به گریه می افتاد و ما به وضوح می دیدیم که برادرمان حسن، دیگر آن حسن سابق نیست.
شهید حسن باقری در 9 بهمن سال 1361 جاودانه شد. (9)

مسافر کربلا

شهید محمد رضا نیکخواه، در ایّام نوجوانی خود، به جبهه های نبرد حق علیه باطل عزیمت کرد. وی در وصیت نامه ی عرفانی خود نوشته است: « عشق به شهادت مرا دیوانه کرده است. به عشق دیدار سیّد الشهدا ( علیه السّلام) دلم بی قراری می کند و با هیچ چیز آرام نمی گیرد؛ الّا با شهادت و زیارت شهدای کربلا و دیدار دوستان شهید خود که مدتی است از دوری آن ها بی قرارم. آخر می دانید، من عاشق و مسافر کربلا هستم. آرزوی شهادت، چشمان مرا بسته است. من دنیا را دوست ندارم، چون دنیا فقط وسیله ی ارتکاب گناه است. از خدا می خواهم که دیگر مرا به پشت جبهه برنگرداند. »
و سرانجام در 16 سالگی، در عملیات خیبر جام شهادت را مشتاقانه سر کشید. (10)

زیر تانک های عراقی!

یکی از همرزمان شهید حسین فهمیده می گوید:
« روزی که حسین شهید شد، دشمن به شدت حمله کرده بود و حسین هم که خوب می جنگید، تیر خورده و مجروح شده بود.
وقتی به طرف او رفتم تا او را عقب ببرم مخالفت کرد و گفت: حالا که قرار است بمیرم، باید چند نفر از عراقی ها را بکشم.
بلافاصله نارنجکی به خود بست و زیر یکی از تانک های عراقی که در حال پیش روی بود، خوابید و با شهادت خود، هم تانک عراقی را منهدم کرد و هم چند نفر را به درک فرستاد. » (11)

شبانگاه خونین

خانواده ی بسیجی شهید عبدالعظیم ندافپور گفته اند:
« بارها از زبان ایشان می شنیدیم که می گفت: من در ماه مبارک رمضان متولد شده ام، در ماه مبارک رمضان عقد کرده ام و در ماه مبارک رمضان هم به شهادت می رسم. »
سرانجام در شبانگاه خونین سوّم ماه مبارک رمضان سال 65 در منطقه پیچ انگیزه، در جنوب به شهادت رسید. (12)

خوش قول

مادر شهید محسن زرشناس می گفت:
« محسن همیشه از شهادت خود با من صحبت می کرد و طبیعی بود که من در فقدان او بی تابی از خود نشان می دادم. یک بار به من گفت: مادر! اگر رضایت بدهی من شهید شوم. قول می دهم همیشه به خوابت بیایم.
محسن واقعاً به وعده اش با من عمل کرده است چون الآن که 7 سال از شهادت او می گذرد، همیشه به خوابم می آید و من هیچ نگرانی از این بابت ندارم. » (13)

پی نوشت ها :

1- لحظه ی دیدار، ص 49.
2- صنوبرهای سرخ، ص 144.
3- آن سوی دیوار دل، ص 48.
4- صنوبرهای سرخ، ص 148.
5- آن سوی دیوار دل، ص 116.
6- لحظه ی دیدار، صص 28- 27.
7- لحظه ی دیدار، صص 8- 7.
8- صنوبرهای سرخ، ص 128.
9- صنوبرهای سرخ، صص 114- 113.
10- صنوبرهای سرخ، ص 165.
11- صنوبرهای سرخ، ص 162.
12- صنوبرهای سرخ، ص 153.
13- صنوبرهای سرخ، ص 158.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389